داستان

نوشته شده توسط:saba (نامشخص) | ۰ دیدگاه
داستان من اینطوری شروع شد : من و اون توی شرکت باهم آشنا شدیم درست دو ماه بعد از ورود جفت...

داستان5

نوشته شده توسط:امیرحسین صباحی | ۰ دیدگاه
  استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور ن...

داستان3

نوشته شده توسط:امیرحسین صباحی | ۰ دیدگاه
  نرگس جوان زیبایی بود که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در در یاچه ای تماشا کند. چنان شیفته خود می شدکه روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به آب افتاد گلی رویید که نرگس نامیدندش. وقتی نرگس مرد اوریادها ـ الهه های جنگل ـ به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین به کوزه ای سرشار ...

داستان2

نوشته شده توسط:امیرحسین صباحی | ۰ دیدگاه
  مردی بود بسیار متمکن و پولدار روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع...

داستان1

نوشته شده توسط:امیرحسین صباحی | ۰ دیدگاه
  زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.   مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. وقتی که او نخستین بیس...