داستان3

نوشته شده توسط:امیرحسین صباحی | ۰ دیدگاه

 

نرگس جوان زیبایی بود که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در در یاچه ای تماشا کند. چنان شیفته خود می شدکه روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به آب افتاد گلی رویید که نرگس نامیدندش.

وقتی نرگس مرد اوریادها ـ الهه های جنگل ـ به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین به کوزه ای سرشار از اشکهای شور استحاله یافته بود.

اوریادها پرسیدند: چرا می گریی؟

دریاچه گفت: برای نرگس می گریم.

اوریادها گفتند: آه شفت آور نیست که برای نرگس می گریی و ادامه دادند: هرچه بود با آ نکه همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی .

دریاچه پرسید: مگر نرگس زیبا بود؟

اوریادها شگفت زده پاسخ دادند: کی می تواند بهتر از تو این حقیقت را بداند؟ هرچه بود هرروز در کنار تو می نشست.

دریاچه لختی ساکت ماند سر انجام گفت: من برای نرگس می گریم اما هرگز زیبایی او را نیافته بودم. برای نرگس می گریم چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد می توانستم در اعماق دیدگانش بازتاب زیبایی خود را ببینم

 

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...